گمگشته | ||
از بچگی عادت کردم به آرزوهائی که می خوام نرسم یا اگه هم می رسم باید جون بکنم و بعد از مدتها برسم یه نمونشم اینه که همیشه از بچگی تا به امرز دوست داشتم و دارم که ی تفنگ یا از هر نوع تفنگ برای هر یک از مواردی که نیاز هست داشته باشم البته نه از نوع اسباب بازیش بلکه از نوع واقعیش آخه از بچگی وقتی از پنجره اتاقم بیرون رو نگاه می کردم از هر دو طرفش ی طرف درخت انجیر همسایمون بود و هست و یه طرف هم بوته انگور یکی دیگه همسایمون دلم می خواست با یه کلت یا یه سلاح کمری دیگه وقتی که دراز کشیده هستم اون شاخه ای که از همه بالاتر هست رو بزنم یا اینکه شبا برم تو حیاط و با یک تفنگ دور برد حالا از هر نوعی بتونم ماه رو بزنم و یا اینکه وقتی تو جاده هائی که کوه وجنگل داره هستم اون بوته یا درختی که در باترین نقطه کوه یا تپه هست رو بتونم با یک آر پی چی بترکونم و... . ولی خب نباید از انصاف هم گذشت وقتی که تازه کامپیوتر اومده بود من هم خیلی بچه بودم آرزو داشتم یه کامپیوتر داشته باشم (اون موقعی که تازه بانکها و ادارات مهم دولتی کامپیوتر رو یواش یواش داستند می اوردند) بابام با کلی غرض و قوله واسم یکی خرید تا چند سالی هم تو کل طایفه و فامیل بخاطر اینکه فکر می کردند بچشون از راه بدر میشه نداشتند و... . ولی به بیشتر چیزهائی که می خواستم رسیدم ولی به چیزهائی که هنوزم هم دوست دارم و جزو آرزوهای مهم من هست نرسیدم نمی دونم چرا ؟ هنوز هم برام این علامت سوال هست ./
همین مال من وحسن!!! [ سه شنبه 88/6/10 ] [ 4:33 عصر ] [ دوصندلی ]
[ دیدگاه () ]
|
||
کلیه حقوق این وبلاگ محفوظ می باشد |