سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.

گمگشته
 

روزی می گذشتم از ویرانه ای

چشم مستم خیره شد برخانه ای

دیدم پیر مردی کور و فلج در گوشه ای

مادری مبهوت در گوشه ای

کودکی از سوز سرما میزند دندان بهم

دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه

من از آن شب قسم خوردم تا سحر مِی، بِنوشم

تا نبینم دختری عشق می فروشد بحر نانِ  خانه ائی

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

همین

مال من و حسن!!!


[ پنج شنبه 87/6/28 ] [ 6:52 عصر ] [ دوصندلی ] [ دیدگاه () ]

روزی ، روزگاری
دل پر بود
از غیر
از خلاء
و حال
در حال ترمیم
بازدید


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 222538