روزی می گذشتم از ویرانه ای
چشم مستم خیره شد برخانه ای
دیدم پیر مردی کور و فلج در گوشه ای
مادری مبهوت در گوشه ای
کودکی از سوز سرما میزند دندان بهم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه
من از آن شب قسم خوردم تا سحر مِی، بِنوشم
تا نبینم دختری عشق می فروشد بحر نانِ خانه ائی
همین
مال من و حسن!!!