گمگشته | ||
چشمم را تازه باز می کنم و بعد از کلی خستگیِ راهِ 600 ،700 کیلومتری می بینم که در پارکینگ حرم هستم و همونجا وضو خونه به چشمم می خوره و بعد از اون وارد صحن می شم چه اشتیاقی و در عین ناباوری بود آخه همین دیشب توی پلاس وقتی عکس گنبد آقا رو دیدم فوری دلم از هیاهو پر شد ولی اون موقع با خودم گفتم چه فائده فردا تا یک ماه دیگه هزاران کار از پیش برنامه ریزی شده و یک پروژه برای فارغ التحصیلی دارم که باید انجامش بدم غافل از اینکه صبح پدر از خواب بیدارم می کنه و میگه پاشو راه بیوفت باید بریم کاشمر برای بله برون دعوت شدیم و چون تا به حال کاشمر رفته بودیم راه رو اونقدر اشتباه می ریم که به مشهد می رسیم. پ.ن: تو کل عمرم هیچ وقت تا این اندازه معنای واقعی طلبیدن رو حس نکرده بودم./ همین مال من و حسن!!! [ جمعه 91/4/16 ] [ 12:10 صبح ] [ دوصندلی ]
[ دیدگاه () ]
|
||
کلیه حقوق این وبلاگ محفوظ می باشد |