هوالعليم
دوست خوبم سلام
عجيب بود قصه ي راهيابي من به دلنوشته هاي شما/
روزها ميگذشتندو روزي نبود كه من سري به كلبه ي پاكتون نزده باشم
اما هربار با دستي خالي و دلي غمگين راهي كلبه ي درويشي خودم ميشدم
چندبار حرفهاي دل رو نوشتم و هربار پاك كن تكنولوي روش حركت كردو همه پاك شد....وذهن من باز روانه ي بازار تقديرو قسمت شد
شايد قسمت اين بود كه من نتونم توي وبلاگتون نظر بدم
و يا.....
فرقي نميكنه!مهم اينه كه شما احساس نابتون رو براي من نوشتيد
شما ازمن انتقاد كرديد و اين چيزي بود كه من سالهاست با نوشتن هرمطلب به دنبال اونم....
اولا شوق نوشتن درونم غليان ميكردو من عاشقانه مطالب دوستان همسنگرم رو ميخوندم و ازاونها دعوت ميكردم تا اونها هم نه از روي عشق بلكه از روي مهري كه ميان دودوست هست نيم نگاهي به مطالبم بياندازند
اما هربار تنها اين نوشته ها بري من ميماند:
آفرين!خيلي خوب مينوسي!به كارت ادامه بده! و به من سر بزن....
چندبار خداحافظي كردم...اما هيچكس دليلش رو نژرسيد بلكه باز همون جمله هاي قبلي تكرار شد...
عشق من كم كم خاموش ميشد...
ديگه زياد براي خوندن مطالب وقت نذاشتم و ناخواسته به جرگه ي اونهايي پيوستم كه ازشون متنفر بودم....
كم نوشتم
كم گفتم
و كم خوندم
واصلا ازاحوالات الان خودم راضي نيستم!!!
اما زندگي اين است و بازي طبيعت وحشتناك
همين!!!
ياعلي و التماس دعا